پسرك پشت بشكه ها بود!!

توي خودش چمپاتمه زده بود و با لبخندي از سر شيطنت

به زن نگاه ميكرد زن گفت: خدا بگم چي كارت نكنه ايوب!

دوباره هول به دلم انداختي فكر كردم دوباره گم شدي

مگه نگفتم ديگه ازين كارا نكن؟

ايوب از خنده ريسه ميرود زن دست دراز ميكند تا پسر

را از پشت بشكه بيرون بياورد

                                       ****

پيرزن انباري را ميگردد و صدا ميزند: ايوب.. ايوب... ايوب

كجايي مادر؟ بسه ديگه خودتو نشون بده! هن هن كنان

درحالي كه از پادرد ميناليد از پله هاي زيرزمين پايين ميرود

و پشت جعبه ها را نگاه ميكند پشت قالي پوسيده لوله شده را،

توي كمد آهني زنگ زده را و صدا ميزند: ايوب... بازي بسه ديگه مادر...

بيا بيرون هرجا قايم شدي اينقدر تن منو نلرزون فكر ميكنم رفتي تو كوچه

گم شدي صدايي به گوش نميرسد...

پيرزن از زيرزمين بيرون مي آيد..

به باغچه نگاهي مي اندازد، پشت بوته ها را ميگردد،

نگاهي به ايوان ميكند، نگاهي به بشكه هاي گوشه حياط...

به سمت آنها ميرود خم ميشود و به پشت بشكه ها نگاهي مي اندازد..

سرباز جواني پشت بشكه هاست توي خودش چمپاتمه زده و با لبخندي

از سر شيطنت پيرزن را نگاه ميكند

پيرزن ميگويد: خدا... بگم چيكارت نكنه ايوب هول به رلم انداختي

فكر كردم دوباره گم شدي

مگه نگفتم ديگه ازين كارا نكن؟         ايوب ميخندد

پيرزن دست دراز ميكند تا سرباز جوان را از پشت بشكه ها بيرون بياورد

                                        ****

پيرزن در اتاق روي سجاده نشسته است و تسبيح مي اندازد

پشت سرش قاب بزرگي روي ديوار به چشم ميخورد...

در قاب عكس جواني در لباس سربازي لبخند ميزند...

زير عكس با حروفي درشت نوشته:  " شهيد مفقود ايوب ياوري " 

امروز چهارمين باري است كه پيرزن زيرزمين، انباري و پشت

بشكه ها را به دنبال ايوب گشته است .....

 

فراموش نكنيم امنيت و آرامش امروزمان را مديون چه كساني هستيم

 

 

        


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








دسته بندی : شهيد ,   , 
برچسب ها :